کد مطلب:129375 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:207

ناشناسی که در تاریکی وارد شهر شد
عبیدالله زیاد به محض دریافت نامه یزید، كه باهلی برایش آورد، فرمان داد مقدمات سفر به كوفه را برای فردای آن روز فراهم كنند. [1] او پس از دریافت نامه تنها یك روز در بصره ماند و در همان روز هم سلیمان بن رزین، پیك امام حسین (ع) نزد اشراف بصره و سران اخماس را به قتل رساند؛ وطی خطابه ای مردم بصره را تهدید كرد و از تفرقه و شایعه پراكنی بر حذر داشت و با تهدید از آنان خواست كه دست به چنین كارهایی نزنند. آنگاه عبیدالله زیاد، همراه مسلم بن عمرو باهلی و شریك بن اعور حارثی [2] و خدم و حشم و خانواده اش از بصره بیرون آمد. شریك شیعه بود. گویند: «پانصد تن با وی همراه بودند كه خود را بر زمین می انداختند. نخستین كسی كه از میان مردم كه خود را بر زمین افكند، شریك بود. وی امید داشت كه با این كار عبیداله متوقف شود و حسین (ع) پیش از او به كوفه برسد. ولی عبیداله معطل هیچ كدامشان نگشت...» [3] .


عبیداله در نزدیكی كوفه فرود آمد تا شب هنگام وارد شهر شود؛ و مردم شهر گمان كردند كه او حسین (ع) است. [4] او عمامه سیاه بسته و نقاب زده بود. مردم كه با شنیدن خبر آمدن حسین (ع) منتظر قدوم ایشان بودند، با دیدن عبیداله پنداشتند كه او حسین (ع) است. عبیداله بر هر گروهی كه می گذشت بر او سلام می كردند و می گفتند: «ای فرزند رسول خدا(ص) خوش آمدی، مقدمتان مبارك!» [5] خوشحال و خوش آمد گویی آنان به امام حسین، او را ناراحت ساخت.

چون در پناه تاریكی به شهر درآمد، مردم گمان كردند كه او امام (ع) است. «زنی گفت: الله اكبر، به خدای كعبه سوگند كه فرزند رسول خدا(ص) است! مردم فریاد برآوردند و گفتند: ما بیش از چهل هزار تن با تو همراهیم، جمعیّت چنان بر وی ازدحام كردند كه به گمان این كه او حسین (ع) است، دم مركبش را گرفتند...» [6] .

«عبیدالله شبانه خود را به قصر رساند؛ و گروهی از مردم نیز همراهش بودند كه شك نداشتند كه او حسین (ع) است. نعمان بن بشیر در را بر روی او و نزدیكانش بست. برخی همراهان عبیدالله صدا زدند كه در را باز كند. نعمان به آنان نزدیك شد و به گمان این كه او حسین (ع) است، گفت: تو را به خدا سوگند بازگرد. به خدا سوگند من امانتم را به تو نخواهم داد. من به جنگ با تو نیازی ندارم، اما عبیدالله سخن نمی گفت تا این كه نزدیك تر شد و نعمان نیز خود را بر آستانه در نزدیك تر كرد. آنگاه عبیدالله گفت: در بگشای، خدا كارت را نگشاید، كه شبت به درازا كشید.

یكی از كوفیان كه به هوای حسین (ع) به دنبالش آمده بود، با شنیدن صدای عبیدالله گفت: ای مردم به خدای یگانه سوگند كه او پسر مرجانه است!


نعمان در را گشود و عبیدالله وارد شد. سپس در را بر روی مردم بستند؛ و آنان پراكنده گشتند! [7] .

در نقل مسعودی آمده است: «... تا آن كه به قصر رسید، نعمان بن بشیر كه در قصر بود، در آن پناه گرفت. آنگاه به وی نزدیك شد گفت: ای فرزند رسول خدا چه كاری داری؟ چرا از میان همه شهرها به شهر من آمدی؟»

آنگاه ابن زیاد گفت: «ای نعیم خوابت به درازا كشیده است. [8] سپس نقاب را از روی دهانش كنار زد. نعمان او را شناخت و در را گشود؛ و مردم فریاد برآوردند: ابن مرجانه! سپس او را سنگباران كردند. ولی او از چنگشان گریخت و داخل قصر شد» [9] .

توجه به روایات تاریخی مربوط به چگونگی ورود عبیدالله به كوفه، میزان ضعف و سراسیمگی نمایندگان وقت حكومت بنی امیه در كوفه، را به طور كامل روشن می كند. نعمان بن بشیر به قصر می چسبد و می ترسد كه بیرون بیاید و با وارد ناشناسی كه گمان می كند حسین است به مقابله برخیزد. عبیداللهِ زیاد از بیم آن كه شناخته شود، حتی صدایش را در میان مردم كوفه بلند نمی كند. پس از آن كه مردم او را می شناسند و سنگباران می كنند، همه تلاشش این است كه خود را به درون قصر رساند. مفهوم این كارها این است كه كوفه در آن روز در حالت تحوّن به سر می برد و آماده طرد نظام اموی بود و در انتظار رهبر شرعی ای كه از مكّه مكرّمه به سویش می آمد به سر می برد.


[1] ر.ك: الارشاد، ص 187.

[2] شريك بن حارث (الا عور) همداني: زندگي نامه اش در جزء دوم (ص 159) گذشت.

[3] الكامل في التاريخ، ج 3، ص 388.

[4] در ميزان الاحزان (ص 30) آمده است: «تا آن كه شب فرا برسد و مردم نپندارند كه او حسين (ع) است.» ولي ما نقلي را كه مجلسي از مشيرالاحزان گرفته است مي پذيريم (بحار، ج 44، ص 34) و اين قول درست تر است. شبلنجي در نورالابصار (ص 140) گويد: «چون عبيداله به كوفه نزديك شد، شبانه و به طور ناشناس به شهر درآمد و مردم پنداشتند كه او حسين است. وي از سوي باديه و در لباس اهل حجاز به شهر درآمد...».

[5] تاريخ الطبري، ج 3، ص 281؛ الارشاد، ص 187.

[6] مشيرالاحزان، ص 30.

[7] تاريخ الطبري، ج 3، ص 281؛ الارشاد، ص 187؛ بحارالانوار، ج 44، ص 340 (به نقل از ارشاد).

[8] شايد اين مثل براي كسي زده مي شود كه غفلت او از حوادث پيرامونش به درازا كشيده است.

[9] مروج الذهب، ج 3، ص 66-67.